سایه روشن

فرهنگی-اجتماعی-هنری

سایه روشن

فرهنگی-اجتماعی-هنری

ابزار شیطان

شیطان

گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»

  ادامه مطلب ...

ارزش زندگی

ارزش زندگی...

روزی پسر بچه‌ای در خیابان سکه‌ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول، آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد.

این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش (به دنبال گنج) را به سمت پایین بگیرد! او در طول زندگی، ۲۹۶ سکه ۱ سنتی، ۴۸ سکه ۵ سنتی، ۱۹ سکه ۱۰ سنتی، ۱۶ سکه ۲۵ سنتی، ۲ سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ۱ دلاری پیدا کرد؛ یعنی در مجموع ۱۳ دلار و ۲۶ سنت.


در برابر به دست آوردن این ۱۳ دلار و ۲۶ سنت، او زیبایی دل انگیز ۳۱۳۹۱ طلوع خورشید، درخشش ۱۳۷ رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد. او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان، در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می‌آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

توسط: محدثه

سنگ و سنگ تراش

روزی سنگ‌تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد شد. در باز بود و او خانه مجلل باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: «این بازرگان چقدر ثروت دارد!» و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان شود؛ در یک لحظه به فرمان خدا تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد.

 

ادامه مطلب ...

بزرگوار مردی


بزرگوار مردی

آورده اند که روزی مردی به خدمت فیلسوف بزرگ افلاطون آمد و نشست و از هر نوع سخن می گفت. در میان سخن گفت: امروز فلان مرد از تو بسیار خوب می گفت که افلاطون عجب بزرگوار مردی است و هرگز کسی چون او نبوده است. افلاطون چون این سخن بشنیدسر فرود برد و سخت دلتنگ شد.

آن مرد گفت: ای حکیم! از من تو را چه رنج آمد که چنین دلتنگ شدی؟

افلاطون پاسخ داد: ای خواجه! مرا از تو رنجی نرسید ولی مصیبت بالاتر از این چه باشد که جاهلیمرا ستایش کند و کار من او را پسندیده آید؟ ندانم کدام کار جاهلانه کرده ام که او خوشش آمده و مرا به خاطر آن ستوده است!

توسط: محدثه

مانعی در مسیر

در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را در یک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد . برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند      بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان کارى به سنگ نداشتند 

ادامه مطلب ...

دعای زیبای همیشگی


و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام می دهم* 

مگر اینکه بگویی

ان شاء الله 

و هرگاه فراموش کردی، 

پروردگارت را یاد کن و بگو:

امید است پروردگارم مرا به چیزی که از این به صواب و  

 مصلحت نزدیکتر باشد  راهنمایی کند 

(آیه23 تا 24 سوره کهف)


توسط:روبینا

پایان خوب

 

فردا یک راز است نگرانش نباش، 

 دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور 

 اما امروز یک هدیه است قدرش را بدان.  

 

"نمیتوان برگشت و آغاز خوبی داشت ولی میتوان آغاز کرد و پایان خوبی داشت"... 

 

 توسط:محدثه

تلنگر



* آنگاه که دوست داری همیشه کسی به یادت باشد به یاد من باش که همیشه به یاد توام


{از طرف بهترین دوست شما"خدا"}



* پادشاهی در زمستان به یکی از نگهبانانش گفت:سردت نیست؟


گفت :عادت دارم 


پادشاه گفت:می گویم برایت لباس گرم بیاورند


اما پادشاه فراموش کرد ...


ادامه مطلب ...

آینده نگری...

http://s1.picofile.com/file/7891873759/%D8%AD%D9%84%D8%B2%D9%88%D9%86.jpg


در یک روز بهاری سرد و مرطوب، حلزونی از درخت گیلاسی بالا می رفت.


 پرندگانی که روی درخت مجاور نشسته بودند، او را به استهزا گرفتند. یکی


ازآنان با صدای بلند گفت:


«آهای، هالوی زبان بسته، کجا داری می روی؟»


دیگری جیغ زد: «ببینم، چرا از اون درخت بالا می روی؟»


و بعد همه پرندگان در حالی که توی حرف هم می دویدند، یک صدا گفتند:


«روی اون درخت خبری از گیلاس نیست.»


حلزون پاسخ داد: «زمانی که به اون بالا برسم، چندتایی گیلاس پیدا خواهد 


شد.»