سایه روشن

فرهنگی-اجتماعی-هنری

سایه روشن

فرهنگی-اجتماعی-هنری

حضور

«حضور»

مردی با خود زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن.

 یک سار شروع به خواندن کرد.اما مرد نشنید.

فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن.

 آذرخش در آسمان غرید.اما مرد گوش نکرد.

مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: خدایا بگذار تو را ببینم.

ستاره ای درخشید. اما مرد ندید.

مرد فریاد کشید: یک معجزه به من نشان بده.

نوزادی متولد شد، اما مرد توجهی نکرد.

پس مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا مرا لمس کن و بگذار بدانم که اینجا حضور داری.

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد.

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد.

توسط: محدثه